«…قطعههای نئوپان به اندازه کف تخت یکنفره را از طول روی ریلهای آهنی ایستانده بودند، و اتاقکهایی کوتاه به شکل تابوت روباز با سه دیواره کوتاه ساخته بودند. کف هر قبر یک پتو دولا شده انداخته بودند… این تنها حجم و فضایی بود که از این جهان پهناور به هر یک از ما تعلق میگرفت… ما را مجبور کرده بودند هر روز پانزده ساعت از شش صبح تا فرا رسیدن خاموشی یعنی نه شب رو به دیوار با چشمبند، بنشینیم…»
این روایت روایتی از شکنجههای زندانیان سیاسی و عقیدتی در دهه ۶۰ خورشیدی در ایران است. دهه ۶۰ خورشیدی در ایران دههای سراسر دهشت بود. دهشت از وحشتی که در قالب یک حکومت، حاکم بود و پرسش از ابعاد جنایاتی که در ایران به ویژه در زندانها انجام میگرفت. گفته میشود بیش از ۱۵ هزار زندانی سیاسی عقیدتی از فاصله بهمن ۵۷ تا سال ۶۷ در زندانهای جمهوری اسلامی اعدام شدند. اعدامهایی که کشتار تابستان ۶۷ و قتل چند هزار زندانی سیاسی در عرض کمتر از دو ماه اوج آن بود و اکنون «حمید نوری» از عوامل درجهدوم آن جنایت در دادگاهی در سوئد به واسطه مشارکت در آن کشتار در حال محاکمه است.
ولی مسئله این است که نقض گسترده حقوق بشر در دهه ۶۰ در زندان های جمهوری اسلامی را نباید به اعدام زندانیان یا قتل آنان خلاصه کرد. حتی بیان شکنجه زندانیان برای اعترافگیریهای دروغین نیز نمیتواند تصویری کامل از آنچه در دهه ۶۰ گذشت ارائه دهد. یکی از مسائلی که در زندانهای دهه ۶۰ به شدت رواج داشت ولی هیچگاه به آن به اندازه کافی پرداخته نشد بحث از زندانیانی است که تحت فشار بسیار شدید بازجویان و شکنجهگران مجبور میشدند به همکاری با دستگاه سرکوب تن دهند و در شکنجه دیگر زندانیان مشارکت کنند. زندانیانی که از سوی جمهوری اسلامی «توّاب» نامیده میشوند.
این زندانیان که خود نماد بارزی از ابعاد غیرقابلباور شکنجه در زندانهای دهه ۶۰ هستند اغلب با برخوردی سخت و تلخ در بیرون از زندان مواجه شدهاند. دیگران آنان را پس زدهاند و آنان نیز جایگاهی برای بیان خاطرات تلخ خود پیدا نکردهاند. بدیهی است نمیتوان همه این دست زندانیان را که از سر شکنجه به اجبار تن به همکاری با زندانبانان دادهاند را از لحاظ اخلاقی یکسان دانست و قطعا کسانی بودهاند که حتی در خلال همکاری نیز استقلال خود را حفظ کردهاند و تلاش کردهاند از در غلتیدن به کانون شرارت تن بزنند ولی احتمالا کسانی نیز بودهاند که خود بخشی از دایره شر شدهاند.
تصویر مشهوری از اسدالله لاجوردی - از شکنجهگران مشهور دهه ۶۰ - به همراه چند زندانی نوجوان
«هما کلهری» از جمله کسانی است که به اصطلاح «توّاب» نامیده میشوند. او کتابی نوشته است به نام «تابوت زندگان» که بخشی از آن در آغاز این نوشته آمده است. «محمدرضا حسینی» بر آن شرحی نوشته است. محمدرضا حسینی در شرح خود بر این کتاب به مفهومی به نام «شستشوی مغزی خشن» اشاره میکند و آن را یکی از شکنجههایی میداند که شکنجهگران پیاده میکنند تا زندانیان به همکاری با آنان واداشته شوند. به گفته محمدرضا حسینی این شستشوی مغزی خشن به قصد «بحران هویت» و به قصد ایجاد مصنوعی «هویت جدید» و جایگزینی آن بجای هویت اصلی زندانی انجام میشود و وسیلهای میشود برای کنترل و سوءاستفاده از سوی زندانبان و نکته اینجاست که نه شکنجهگر و نه شکنجهشده این فرایند و برآیند حاصل از آن را اختلال روانی نمیدانند بلکه آن را نتیجه طبیعی میدانند.
محمدرضا حسینی در مقاله خود در توضیح بیشتر میگوید: «شستشوی مغزی خشن که با بهره گرفتن از «پاداش و جزا» و «گذر آستانهای» عمل میکند، دیر یا زود نتیجه داده و به اختلال روانی فرد منجر میشود. مغز هر انسان آستانهای از تحمل (Threshold) دارد که وقتی به آن رسید مکانیسم دفاعیاش فعال شده تا برای بقا و رهایی از فشار نه تنها هرچه را که زندانبان میگوید میپذیرد بلکه مسائل را نیز با عینک او دیده و با شیوه او استدلال میکند تا تضمینی باشد برای برنگشتن دوباره فشارها».
آنچه بارز است به این دسته از زندانیان نه به چشم شکنجهگر که بایستی در درجه نخست به چشم قربانیان شکنجه نگریسته شود. روایاتی که از این دست زندانیان وجود دارد نیز خود تاییدگر همین است. آنها تحت فشار شدید شکنجه تن به آن همکاریها دادند و «توّاب» نامیده شدند. کسی که شکنجه میشود و به همکاری با شکنجهگر تن میدهد بیمار است نه مجرم. بیمار را پس نمیزنند بلکه تلاش میکنند او را درمان کنند.