هم‌بـازی اژدهـا

۲۹ بهمن ۱۳۹۵

داستان > حعفر توزنده‌جانی:
ایستگاه پر از مسافر بود. وقتی رسیدم، زیر سایبانش جای ایستادن نبود. آفتاب تندی می‌تابید. خیس عرق زیر آفتاب ایستادم که یک‌دفعه پیرمردی با لباس مرتب با چتر از راه رسید. آمد و کنارم ایستاد.