اﻋﺘﻜﺎﻑ ﻧﺎﻣﻪ

۱۰ اسفند ۱۳۹۳

25 بهمن ماه 89
شب منحوسی بود و این نحوست در تاریخ کشورمان ثبت و ضبط شد! حصری غیرقانونی برای عزیزانی که محبوب دل ملتی بودند!
9 اسفند 89
نوشتم: فردا میلاد بزرگمردی است که وجودش موجب افتخار و مباهات است. نوشتم: فردا خیابان پاستور را تا کوچه اختر گلباران می کنیم. گل های سپید به یاد مهربانی مردی که انحراف و دروغ را برنتافت!
10 اسفند 89
قبل از رفتن به جلسه قرآن هفتگی مان رفتم به شیرینی فروشی محله کیک بزرگی انتخاب کردم و گفتم رویش بنویسید: یا حسین میرحسین بنویسید: میلادت مبارک مرد بزرگ
بعد رفتم به گل فروشی محله مان و شاخه های میخک سپید را بغل زدم و راهی خانه ای شدم که به نور قرآن منور بود. روز قرآنی ما به شب نرسیده یاران سبز را وداع گفتیم و با دو سه دوست راهی شدیم. درست وسط شهر ماشین را متوقف کردند و گفتند پیاده شوید و ...
این چندمین بار است که قصه را تکرار می کنم؟؟؟ اسفند 90 اسفند 91 اسفند 92 و حالا رسیده ایم به اسفند 93. هر اسفند روزهای انفرادی برایم پررنگ تر می شوند و شب هایش که هیچ ستاره ای را در آسمان اوین نمی توانستم ببینم از درون سلول شماره ... بند دو الف سپاه و حتی از پشت پنجره های کوچک غیرقابل دسترسی که قفل بزرگی بر آن ها زده شده بود! خودم را فراموش می کنم و یاد نوشته ام می افتم: ... ماه من پس از 7 ماه ماه را دید...نوشته ای که هنوز نه با خواندنش بلکه با تصورش اشک به چشم می آورم!
10 اسفند 89
به درب آهنی بزرگی نزدیک می شویم من آن را خوب می شناسم بیش از یک سال است که به آن نزدیک شده ام از آن داخل شده ام از آن خارج شده ام. نفس عمیقی می کشم و با شوق می گویم: آه بوی همسرجان را می شنوم. مهسا با افسوس می گوید: کاش رجایی شهر بودیم و من هم بوی مسعود را...
چشم بند و استنکاف من و پوشیدن لباس زندان و پذیرش و انگشت نگاری و بی حرمتی و سلول انفرادی و بازجویی شبانه و خشونت و حرص و کینه و نفرت و انتقام و ...
بازجوبا خشونت: پنج شنبه کجا بودی؟؟؟ من تا می آید یادم بیاید کجا بودم... بازجوبا فریاد: خونه باکری چکار می کردی؟ من با عصبانیت : برای رفتن منزل شهید باید از شما اجازه می گرفتم. از کی تاحالا منزل شهید رفتن جرم است؟! جرم است باید این را باور کنم. باید باور می کردم از همان روزی که ون سپید رنگی مقابل خانه شهید تک تک میهمانان را به داخل می طلبید و بازجویی ها و ممانعت از ورود به منزل شهید و فریادهای خواهرم فاطمه و فریادهای من و حیرت زنانی که آمده بودند از فتنه جلوگیری کنند و راه را گم کرده بودند و حیرت آنان که آمده بودند با خواندن قرآن در منزل شهید آرامش بگیرند و بی حرمتی به شهید و ... واشک های من که این بی حرمتی را باور نداشتم.
نمی دانم روز چندم اسفند. همان روزهای پایانی در اتاق بازپرسی وقتی سوالات رسید به خانه باکری من بی تاب شدم اشک ریختم و گفتم باورمان نمی آمد دیدن این روزها را که شهید هم خودی و غیرخودی داشته باشد و خانواده اش نیز!
10 اسفند 89
بازجو با خشونت: رفته بودی توطئه کنی حصر را بشکنی؟ من: کاش می توانستم کاش می توانستم!
بازجو فریاد، من فریاد. بازجو از این اتاق بازجویی به آن اتاق بازجویی و من در تفکر که این اتاق ها چقدر پر و خالی شده است از شامگاه 23 خرداد تا امشب که دهم اسفند است و سالی دیگر دارد تمام می شود!
همه روزهای باقی مانده اسفند 89 در همان سلول شماره ... دو الف و همه شب های اسفند و همه روزهای فروردین سال 90 جز 5 روز آخرش...همه روزها و شب های عبادت و دعا. اعتکافی ناخواسته و از سر اجبار در شکنجه گاهی که عبادت گاه شد!
10 اسفند 90
دلم هوای میخک سپید کرده است و کیکی با خامه سبز. دلم هوای همسرجان کرده هوای اوین و هوای سلول انفرادی. هوای آن شکنجه گاهی که عبادت گاه شد. با همان قرآن و مفاتیح و سجاده و جانماز و لباس پاک نماز! دل که هوایی می شود باید رفت...
به راننده می گویم اوین را طواف می کنیم بعد می رویم به سمت بارگاه حضرت معصومه (س). همه راه را از اوین تا مقصد چشم ها می بارد و راننده مهربان در سکوت می راند تا خلوت مسافرش نشکند و بغضش بشکند...
تمام سه روز را در خلوت خودخواسته ام انفرادی بی بازجویی را شبیه سازی می کنم در روزه و نماز. می خوانم و می نویسم و اشک می ریزم و مناجات با خدا... میزبان: فرشته ای به غایت مهربان!
10 اسفند 91
توشه مختصری به قدر سه شبانه روز مهیا کرده ام با چند کتاب و یادگارهای زندان. زمان اعتکاف رسیده و هیچ کس نمی داند این بار راهی کدام کوی و دیارم! خودم هم نمی دانم. راه می افتم تا راه خود بگویدم که مقصد کجاست. به حسینیه آشنایی می رسم درب را می کوبم و می گشایند و داخل می شوم تا بیایم کنج عبادت را بیابم عذرم را می خواهند به بهانه!
کاش درب اوین به رویم باز می شد و هوای یار در عمق جان می پیچید. هوای یار در عمق جان هست اما درب اوین به روی هر کسی گشاده نمی شود. می رانم و می رانم و آرام آرام دست بر کلید درب خانه ای که خالی است می فشارم و سه روز میهمان آن خانه می شوم روزه دار و دعاخوان و افطار روز سوم در مراسم ختم عزیزی از بستگان همسرجان روزه دار دربندم.
10 اسفند 92
با دوستی درددل می گویم. از دربی که به رویم بسته ماند در اولین شب دومین سال اعتکاف و از حیرانی آن شب در دل سیاه پایتخت تزویریان دورو. مهربانانه مرا به خانه خویش می خواند که بخشی از آن انگار خالی مانده تا سه شب عبادتگاه من باشد. شنبه ملاقات میان اولین روز و آخرین روز فاصله می اندازد. می گویم: اعتکافم را شکستم برای ملاقات تو هرچند در اعتکاف اوین تا روز چهل و پنجم از ملاقات خبری نبود. نگران روزه ها و دل درد مزمن من است همسرجان و نگران تنهایی دردانه اش. می گویم: نترس کشنده نیست این روزه ها و دل تنگی دخترک برای مادر نیز پس از سه روز به پایان می رسد اما دلتنگی اش برای پدر را خدا چاره کند! آن روز نمی دانستم چهارمین سال اعتکاف من با 50 و دومین ماه روزه داری همسرجان مقارن می شود! تلفن را تنها برای مادرجان و دردانه روشن گذاشته ام. مادر سراسیمه می پرسد: خانه نیستی کجایی؟؟؟! می گویم همین حوالی. آشفته می پرسد: حوالی کجاست نگرانم می کنی. می گویم در خانه دوست.! نگران نباشید پس از سه روز به خانه برمی گردم این جا زندان بان خودی است و کلید سلول انفرادی به دست خود زندانی است. به دست بوس خواهم آمد به زودی!
10 اسفند 93
این روزها برایم قابل پیش بینی نبود. باور کردنی هم نبود. بیش از وقایع اتفاقیه تحمل خودم را باور نمی کنم! همسرجان با تشویش می پرسد: برنامه امسالت چیست کجا می روی؟ می گویم: نگران نباش می مانم در منزل خودمان. می روم در اتاق خودم و درب را می بندم و سجاده را به سوی قبله پهن می کنم و می گویم اینما تولو فثم وجه الله و می گویم الا بذکر الله تطمئن القلوب. می گوید: خودت را میان دردهای مردم پنهان کن. یا نه میان کارهای بزرگی که از تو برمی آید برای خدمت به خلق الله. عیال الله.
خودم را میان کارهای این روزهایم غرق کرده ام و شب ها فقط می توانم چشم ها را برهم بگذارم و بگویم خدایا به بزرگی خودت کاستی های امروزم را ببخش! روزهای قبل و بعد دهم اسفندم خالی نیست. خالی نمی شود. اعتکاف در سال چهارم انجام شدنی نیست! روزه داری هم شدنی نیست! دخترک چشم به دهان من دوخته تا بداند امسال برنامه ام چیست؟ مادرجان روزها و مناسبت ها را فراموش می کند. اعتکاف از من می گریزد. زندان از من می گریزد. روزهای تند تند می آیند و می روند تا سال را به پایان برسانند.
روزه 10 اسفند 94 را دوست دارم در کنار همسرجان افطار کنم. همسرجان که باشد دل مادر آرام است. دل بچه ها آرام تر...